|
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش بیرون از کلاس منتظر بنفشه ایستاده بود. با دیدن چهره ی گرفته ی بنفشه، دمغ شد. خودش باعث شده بود تا دخترک از مدرسه اخراج شود. اما او که کار اشتباهی نکرده بود، او به بنفشه کمک کرده بود، پس چرا نتیجه اش، این شده بود؟ -غصه نخور، تا شنبه مثه برق و باد می گذره بنفشه سر تکان داد. -میارمت بوتیک پیش خودم، دوست داری کمکم کنی؟ چشمان بنفشه برق زد. به بوتیک برود؟ آن هم کنار سیاوش؟ چقدر خوب می شد..... -راس می گی؟ -آره، بیا پیش من کمکم کن، ببینم فروشندگی بلدی یا نه؟ و با خود فکر کرد بهتر است فردا که شایان با زنان هرجایی وارد خانه می شود، بنفشه آنجا نباشد.... بنفشه لبخند زد. سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و دست دخترک را در دست گرفت. بنفشه باز هم خوشحال شد. سیاوش خوبش دستش را دوباره در دست گرفته بود، دوباره.... فردا هم به بوتیک می رفت و تا غروب هم پای سیاوش کار می کرد. اما به خوبی نمی دانست چرا دلش برای نیمکتش، کلاسش و حتی همان درسهای سختی که دوستشان نداشت، تنگ می شود. او که تا دیروز آرزو می کرد به مدرسه نرود.... آیا به خاطر برخورد سمیرا نبود؟ نبود؟ ............ صبح که سیاوش به دنبال بنفشه آمد، شایان هنوز خوابیده بود. خوب مثلا اگر بیدار بود، برایش چه فرقی می کرد؟ واقعا سرنوشت این دختر برایش اهمیت داشت؟ برایش اهمیت داشت که دخترش سه روز از مدرسه اخراج شده؟ یا برایش اهمیت داشت که ابروهایش را تیغ زده و یا مداد کشیده؟ شایان فقط به دنبال بهانه ای بود تا دخترش را کتک بزند و تلافی نگهداری اجباری این دختر را با این کتک زدنها، جبران کند. فقط همین...... بنفشه داخل ماشین نشست و گفت: -تا غروب با همیم؟ سیاوش با چشمهای پف کرده که نشان از بی خوابی شب گذشته اش بود، رو به بنفشه کرد: -آخه یه سلامی یه علیکی -سلام سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد و در همان حال گفت: -علیک سلام، خوب حالا چی می گی؟ تا غروب با همیم؟ آره تا غروب پیش من می مونی بنفشه لبخند زد. سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه کرد و گفت: -انگار خیلی خوشحال نیستی و واقعا بنفشه خیلی هم خوشحال نبود. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده دقیقه به نه بود. یک لحظه با خودش فکر کرد که هم اکنون معلم تاریخ، سرگرم درس دادن است و احتمالا سمیرا با تمام وجود به حرفهای معلم، توجه می کند. سمیرا.... دختر مهربان.... به یاد شماره تلفن سمیرا افتاد که دیشب درون گوشیش، ذخیره کرده بود. شاید دلش می خواست همین حالا کنار سمیرا نشسته باشد، کسی چه می دانست، شاید دلش می خواست.... بنفشه شانه هایش را بالا انداخت. -دوست داشتی الان مدرسه بودی؟ بنفشه روش را به سمت دیگر چرخاند. -خوب همین یه روزه اشکالی نداره، الان میریم بوتیک یه عالمه لباس می فروشیم، تازه از هر فروش یه کم بهت پول می دم بنفشه به سمت سیاوش چرخید: راس می گی؟ -آره به شرطی که خوش اخلاق باشیا بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد. خوب او شنبه به مدرسه بر می گشت، و دوباره کنار سمیرا می نشست. ولی حالا می خواست به بوتیک برود و مثل سیاوش فروشنده شود و تازه بابت کار فروشندگیش مزد هم می گرفت. چقدر خوب.... این هم از خصوصیات نوجوانان است که احساساتشان، زود گذر و آنی است. ............... بنفشه روی صندلی پایه بلندی نشسته بود و با دقت به سیاوش نگاه می کرد که سرگرم نشان دادن لباسهای مجلسی، به دختر جوانی بود. -این کارمون هم تازه رسیده، تن خورش حرف نداره، حالا اگه می خواین می تونین پرو کنین بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه رفتار مودبانه ای با مشتریها دارد. بهتر نبود او هم کمی رفتارش را مودبانه تر می کرد؟ بهتر نبود او هم دست از شیطنتهایش بر می داشت؟ دیگر بزرگ شده بود، نشده بود؟ صدای دختر جوان را شنید: -سایز بزرگترشو ندارین -چرا، اجازه بدین، فکر کنم تو قفسه باشه به سمت بنفشه چرخید: -بنفشه، پشت سرت تو قفسه ی ردیف دوم، یه بلوز مشکیه، همونو بهم بده بنفشه ذوق زده از روی صندلی پایین پرید و به سمت قفسه رفت و بلوز را برداشت و از پشت پیشخوان دوید و آنرا به دست سیاوش داد: -بفرمایید سیاوش با تعجب به بنفشه نگاه کرد، چقدر مودب شده بود. از بنفشه بعید بود. با لبخند سر تکان داد: -دست شما درد نکنه بنفشه نگاهی به دختر جوان کرد که مدل موهایش عجیب و غریب بود. اما سیاوش اصلا به او توجه نشان نداده بود، در عوض با احترام به بنفشه گفته بود "دست شما درد نکنه". بنفشه بادی به غبغب انداخت: -قربون تو و راهش را کج کرد و دوباره پشت پیشخوان رفت و روی همان صندلی پایه بلند نشست. سیاوش باز هم دهانش باز ماند. نخیر.... هنوز زود بود که بگوید، رفتار بنفشه کاملا تغییر کرده است، هنوز زود بود.... ............ زن جوان و خوش پوشی که وارد بوتیک شد، حواس سیاوش را به کل پرت کرد و نگاه خیره اش روی زن، نشان از توجه ی ویژه اش بود. نگاهش آنقدر واضح و به قول دخترکان نوجوان "تابلو" بود که حتی بنفشه هم کاملا متوجه شده بود. کم کم اخمهای بنفشه در هم می شد. سیاوش چرا به آن زن جوان خیره شده بود؟ اصلا خوشش نیامده بود، اصلا.... بنفشه نفس عمیق کشید و با اخم به سیاوش نگاه کرد. اما سیاوش محو گفتگو با آن زن جوان بود. چشمان بنفشه روی موهای خوش رنگ و آرایش چهره ی زن جوان، می چرخید. دوباره به سیاوش نگاه کرد که گویی در این دنیا نبود. و یا شاید هم در این دنیا بود و انگار بنفشه برایش وجود خارجی نداشت. کم کم حس حسادت در دل بنفشه جا خوش می کرد. این سیاوش جلوی چشمان او به کس دیگری توجه نشان داده بود. سیاوش قرار بود شوهر خودش شود، از وقتی که یک خانم به تمام معنا شده بود، دیگر بهانه ای برای بچه بودنش وجود نداشت. سیاوش پیش خودش چه فکری کرده بود؟ گذشته از آن، بنفشه دیگر تصمیم گرفته بود درسش را ادامه دهد. می توانست همزمان با سیاوش زندگی کند و به مدرسه برود. سمیرا خودش گفته بود که به او کمک خواهد کرد، مگر نگفته بود؟ بله، بنفشه در همین دو سه ساعت تصمیمش را گرفته بود، او می توانست همزمان، سیاوش و مدرسه اش را داشته باشد. حالا سیاوش در برابر چشمانش، به این زن خیره شده بود؟ بنفشه باید دست به کار می شد، خودش می دانست چطور این زن را از میدان به در کند.... بنفشه گلویش را صاف کرد: اهممم، همممم، همممم سیاوش توجه ای نکرد. شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد. صدایش به گوش بنفشه می رسید: -بله سایز شما هست، مگه میشه نباشه؟ مگه سایز بزرگین که نگرانین بنفشه با خودش فکر کرد که که سایز بزرگ نیست و نگران هم نباشد؟ زن زشت ایکبیری، الان حسابش را می رسد، بنفشه حنجره اش باز شد: سیاووووش سیاوش توجه ای نکرد. بنفشه صدایش بلند تر شد: سیاوووووش سیاوش سرسری جواب داد: -بنفشه یه لحظه صبر کن که یک لحظه صبر کند تا او دوباره به آن زن خیره شود؟ -سیاوش من گشنمه صدای سیاوش را شنید: -می خواین لباسهای رگال پشت سرتونو نشونتون بدم، شاید خوشتون اومد بنفشه باز هم تکرار کرد: -من خیلی گشنمه، من گشنمه، من گشنممممممه صدای سیاوش، بین "گشنمه گشنمه" های بنفشه گم شده بود. زن جوان با ناراحتی به بنفشه نگاه کرد. دخترک با صدای جیغ جیغویش فریاد می زد: گشنمه سیاوش با حرص به سمت بنفشه چرخید: -بنفشه آروم، مگه نمی بینی مشتری داریم بنفشه باز هم تخس شد: گشنمه سیاوش چشمانش را درشت کرد: -خیل خوب، اجازه بده کارم تموم بشه، چشم -گشنمه -می گم خیل خوب، آروم بشین -گشنمه سیاوش کمی به بنفشه خیره شد تا دلیل این رفتارهای بنفشه را بفهمد. دوباره به سمت زن جوان چرخید: -مدلهای جدید هم پشت ویترین گذاشتیم، نمی دونم دیدین یا...... صدای بنفشه حرفش را نیمه تمام گذاشت: گشنمههههههههه زن جوان زیر لب نچ نچ کرد، سیاوش از صدای جیغ و داد بنفشه عصبی شده بود. کمی صدایش را بالا برد: -بنفشه زشته آروم باش، مگه نمی گم الان کارم تموم میشه اما بنفشه خیال نداشت تا آرام بگیرد. می خواست رقیب را از میدان به در کند. می خواست آن زن زشت از بوتیک بیرون برود. سیاوش به چه حقی به او نگاه می کرد؟ مگر سیاوش نمی دانست که او فقط به بنفشه تعلق دارد؟ مگر نمی دانست که بنفشه چقدر دوستش دارد؟ خوب تقصیر خود بنفشه بود که زودتر از اینها برای سیاوش از احساسات قلبی اش نگفته بود، او امروز به اینجا نیامده بود تا نگاه خیره ی سیاوش را بر روی سایر زنان، نظاره کند، او آمده بود تا در کنار سیاوش باشد. بنفشه دوباره جیغ زد: گشنمه، گشنمه، گشنمه سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد: -بنفشه آروم بگیر، چه دختر بدی شدی تو زن جوان کم کم بی حوصله می شد. بنفشه از روی صندلی با نوک پایش به زیر پیش خوان می کوبید: -یه چیزی برام بگیر، گشنمه، گشنمه ه ه ه ه ه زن جوان کمی به سیاوش نگاه کرد که درمانده به بنفشه زل زده بود. بالاخره دهان باز کرد: -آقا من میرم جای دیگه برای دیدن لباسها، زحمت نکشین سیاوش با دستپاچگی گفت: -خانم کجا؟ اجازه بدین الان بهتون نشون میدم، تشریف داشته باشین زن جوان کمی پا سست کرد.
نظرات شما عزیزان:
|